مهربانی را زمانی دیدم که کودکی میخواست دریا را با آبنبات کوچکش شیرین کند...
****************************************
سکوت سرد افسون چشمان سیاه تو
مرا به عمق سرداب این خیال واهی رساند
که میگفت
تو مال من خواهی شد
و چه خیالی واهی...
****************************************
وجودم در نفس سرد باغ خشکیده است
و بغض گلویم ، زخم می زند آخرین نفس هایم را
به فریادم برس ، خدای مهربان
****************************************
یک شب مه گرفته
و حرف هایی تلخ
که از اعماق تنهایی ام بیرون می آید
دستم را بگیر
من به بودن تو نیاز دارم
****************************************
تا حرف می زنی
چشمانم خیس می شود
گویی غمی در صدایت نهفته است
****************************************
چه زود فراموش می شوم
انگار سالهاست که من مرده ام
اما هنوز ذهن زخمی ام
یاد تو را نشانه می رود
نظرات شما عزیزان: