یك بار تو را در خواب دیدم
امّا نه !؟ خواب نبود بیدار بودم آن لحظه را...
و لحظه ای بود ...
در میان تمام لحظات خواب عمرم...
و دیدم...
و شنیدم...
آنچه باید می دیم...
و آنچه باید می شنیدم و احساس می كردم...
و من ماندم
در بیداری از آن لحظه...
و دیگر نتوانستم بخوابم !
من دیدم، پرده كنار زده شده بود...
امّا باز صبح دمان در این سرای خاك روحم به درون جسم پلیدم غلتید و دیگرنگذاشت بازگردم و بیدار بمانم.
و ببینم...
و بشنوم...
و احساس كنم... آنچه همهء خفتگان چشم باز خاكی آن را احساس نمی كنند.
...
..
.
و من می دانم اگر راز لحظه دیدن را با كسی واگویم...
چه شیرین بود و چه تلخ است حال !؟
نشانه ها... خانه نشانه ها را گم كرده ام و همین است كه دیگر نمی توانم بیدار گردم تا باز ببینم...
آه...
آه اگر تنها، تنها یك نشانه دیگر می بود ... می یافتمش نشانه دیگر و من می انم كه باز خواهم یافت نشانه
فقط باید بپالایم خود را و همین
و دیگر هیچ.
نظرات شما عزیزان: