آنقدر داغ است بازاز مکافات عمل
دل اگر بینا بود هر روز روز محشر
است
....................................................................................
جان من جان مرا چون ضرر از بیماریست نظری کن که بجانم خطر از بیماریست
حال من نرگس بیمار تو داند زآنروی که در او همچو دل من اثر از بیماریست
هرطبیبی که علاج دل بیمار کند تو مپندار که او را خبر از بیماریست
تا جدا ماندهام از روی تو ای سیمین بر رنگ روی من بیدل چو زر از بیماریست
چه شود گر به عیادت قدمی رنجه کنی که فغانم همه شب تا سحر از بیماریست
من پرستار دو چشم خوش بیمار توام گرچه بیمار پرستی بتر از بیماریست
تا دلم فتنهٔ آن نرگس بیمار تو شد بر من این واقعه نوعی دگر از بیماریست
چشم بیمار تو پیوسته چو در چشم منست دل پر درد مرا ناگزر از بیماریست
ایکه از چشم تو در هر طرفی بیماریست قامتم چون سر زلفت مگر از بیماریست
عیب خواجو نتوان کردن اگر بیمارست هر کسی را که تو بینی گذر از بیماریست
همه بیماری او روز و شب از نرگس تست ورنه پیوسته مر او را حذر از بیماریست
....................................................................................
نفسی همدم ما باش که عالم نفسیست کان کسی نیست که هرلحظه دلش پیش کسیست
تو کجا صید من سوخته خرمن باشی که شنیدست عقابی که شکار مگسیست
نه من دلشده دارم هوس رویت و بس هر کرا هست سری در سر او هم هوسیست
از دل ما نشود یاد تو خالی نفسی حاصل از عمر گرانمایهٔ ما خود نفسیست
تو نه آنی که شوی یک نفس از چشمم دور کانکه او هر نفسی بر سر آبیست خسیست
دمبدم محترز از سیل سرشکم میباش زانکه هر قطرهئی از چشمهٔ چشمم ارسیست
چون گرفتار توام دام دگر حاجت نیست چه روی در پی مرغی که اسیر قفسیست
بت محمول مرا خواب ندانم چون برد زانکه در هر طرفش ناله و بانگ جرسیست
کمترین بنده درگاه تو گفتم خواجوست گفت گو بگذر از این در که مرا بنده یکیست
....................................................................................
غرهٔ ما جز آن عارض شهرآرا نیست شاخ شمشاد چو آن قامت سروآسا نیست
روج بخشست نسیم نفس باد بهار لیک چون نکهت انفاس تو روحافزا نیست
باغ و صحرا اگر از روضهٔ رضوان بابیست بی تو ما ار هوس باغ و سر صحرا نیست
در چمن سرو سرافراز که کارش بالاست سرفرازست ولی چون تو سهی بالا نیست
گرچه دانم که تو داری دل ریشم یارا با تو چون فاش بگویم که مرا یارانیست
بر وچودم به خیال سرزلف سیهت نیست موئی که درو حلقهئی از سودانیست
امشب از دست مده وقت و ز فردا بگذر که شب تیرهٔ سودازده را فردا نیست
چند گوئی که ز گیسوی بتان دست بدار که ترا قصهٔ درازست و مرا پروا نیست
مدتی شد که ز دل نام و نشان نشنیدم زانکه عمریست کزو نام و نشان پیدا نیست
زشت خوئی نپسندند ز ارباب جمال کانکه زیباست ازو عادت بد زیبا نیست
تا شدی حلقه بگوش لب لعلش خواجو کیست کو لؤلؤی الفاظ ترا لالا نیست
....................................................................................
نشان بی نشانان بی نشانیست زبان بی زبانان بی زبانیست
دوای دردمندان دردمندیست سزای مهربانان مهربانیست
ورای پاسبانی پادشاهیست بجای پادشاهی پاسبانیست
چو جانان سرگران باشد بپایش سبک جان در نیفشاندن گرانیست
خوش آن آهوی شیرافکن که دایم توانائی او در ناتوانیست
مگر پیروزهٔ خط تو خضرست که لعلت عین آب زندگانیست
بلی صورت بود عنوان معنی نه اینصورت که سر تا سر معانیست
سحر فریاد شب خیزان درین راه تو پنداری درای کاروانیست
خط زرنگاریت بر صفحهٔ ماه سوادی از مثال آسمانیست
مغان زنده دلرا خوان که در دیر مراد از زندخوانی زنده خوانیست
چو خواجو آستین برعالم افشان که شرط رهروان دامن فشانیست
....................................................................................
بتی که طره او مجمع پریشانیست لب شکر شکنش گوهر بدخشانیست
به عکس روی چو مه قبله مسیحائیست به کفر زلف سیه فتنهٔ مسلمانیست
مرا که ناوک مژگانش از جگر بگذشت عجب مدار که اشکم چو لعل پیکانیست
خطی که مردم چشمم نبشته است چو آب محققست که او ابن مقله ثانیست
دل شکسته که مجذوب سالکش خوانند ز کفر زلف بتان در حجاب ظلمانیست
نظر بعین طبیعت مکن که از خوبان مراد اهل نظر اتصال روحانیست
پری رخا چکنم گر نخوانمت شب و روز چرا که چارهٔ دیوانگان پری خوانیست
بیا که جان عزیزم فدای لعل لبت که با لب تو دلم را محبتی جانیست
تو شاه کشور حسنی و حاجبت ابرو ولی خموش که بس حاجبی به پیشانیست
چنین که میکند از قامت تو آزادی کمینه بنده قد تو سرو بستانیست
مپوش چهره که از طلعت تو خواجو را غرض مطالعهٔ سر صنع یزدانیست
....................................................................................
زلف هندوی تو در تابست و ما را تاب نیست چشم جادوی تو در خوابست و ما را خواب نیست
با لبت گر باده لاف جانفزائی میزند پیش ما روشن شد این ساعت که او را آب نیست
نرگست در طاق ابرو از چه خفتد بی خبر زانکه جای خواب مستان گوشهٔ محراب نیست
ساکن کوی خرابات مغان خواهم شدن کز در مسجد مرا امید فتح الباب نیست
خاک ره بر من شرف دارد اگر مست و خراب بر درمیخانه خفتن خوشتر از سنجاب نیست
پیش رویش ز آتش دل سوختم پروانه وار زانکه شمعی چون رخش در مجلس اصحاب نیست
گفتمش کاخر دل گمگشتهام را باز ده گفت باری این بضاعت در جهان نایاب نیست
روضهٔ رضوان بدان صورت که وصفش خواندهئی چون بمعنی بنگری جز منزل احباب نیست
ایکه خواجو را ز تاب آتش غم سوختی این همه آتش چه افروزی که او را تاب نیست
نظرات شما عزیزان: