وقتي از اجتماع دردها مي گريزم به تو پناه مي آورم ،
با تو مي توانم در آسمان ها راه بروم ،
مي توانم براي سنگ فرشهاي خيابان قصه هاي شهرزاد را نقل کنم ،
با تو که هستم سلولهاي وجودم طعم شادي را مي چشند
و ديگر جايي براي دردواره ها نمي ماند .
وقتي از هجوم تنهايي و آوار دردها مي گريزم ،
سر پناهي جز تو و نگاه هميشه عاشقت ندارم
و چه زيباست لحظه هاي سبز با تو بودن
که در اين سبزه زار شميم دلکش خوشبختي را احساس مي کنم .
نظرات شما عزیزان: