هر چه می اندیشم به یاد نمی آورم
که از چه زمان این گونه شده ام
شاید معتاد شده ام به آزار دادن تو
و خدا می داند شاید با خود لج کرده ام
که تنها راندن تو را در سر دارم. انگار که می ترسم.
می ترسم از تو
و از عشقی که در دل داری
به یاد ندارم که تا به حال
این گونه بوده باشم
اما احساس می کنم
آن هایی که بیشتر دوست می دارندم
از همه خطرناک ترند.
و از آن هایی که ناگهان عاشق می شوند
متنفرم.
همه چیز ساده است.
بسیار ساده.
تو مرا می خواهی
و من تو را می رانم
و درست یا غلطش
را خود نیز نمی دانم.
و همین سادگی است که حالم را
دگرگون کرده است.
گاهی سادگی را
به حد مرگ دوست می دارم
و اکنون اما از سادگی بیزارم.
خود می دانم به چه دردی دچار شده ام
و تو اگر هنوز نفهمیده ای دردم را
بی شک کور شده ای
از عشق.
و چه اشتباه می پنداری
که می شناسی ام.
زیرا جز او که آفریده است مرا
هیچ کس نمی شناسدم
مگر به نام.
و دلتنگ تو می شوم بسیار
اما نمی خواهمت باز.
پیش از این، این گونه نبوده ام
که لایق کسی نباشم
و بگذرم از او.
تازگی ها به منطق دچار شده ام
و هی می رانم تو را از خود.
تو هر چه می خواهد دلت بگو
بگو که دوست می دارمت
اما غرور است مانعم.
یا بگو که سال ها
منتظرم خواهی ماند.
اما من می دانم
که هر کس
کاسه ی صبرش اندازه ای دارد.
تو گرم خیالی و امیدوار
که رام تو شوم
و نمی دانم من که چرا
در من تقویت می شود
این حس هر لحظه
که تو به انتظار نشسته ای
برای انتقام.
انتقام تمام روزهایی که تو را
تنهایت گذاشتم
و گذشتم از تو.
ببخش مرا
اگر که نمی توانم
آن گونه که تو می خواهی
عاشقت باشم.
اما هر بار که می روی
با خود می گویم ای کاش
همانی باشی که می گویی
- من می خواهم -
و اشتباه باشد
هر چه که من
اندیشیده ام درباره ی تو
و لحظه ای بعد می گوییم
اگر چنین باشد
و این بار
کاسه ی صبرش
لبریز شده باشد چه؟!
نمی دانم.
و شاید همه ی این ها
از زخمی باشد که بر دل دارم.
مگر تو نمی دانی
که با دل چرکین
نمی توان عاشق شد...
نظرات شما عزیزان: