داستان چشمان پدر
   
 

.
 

 
 

 
 
 

 
.
 
 

به وبلاگ بهترین ها خوش آمدید
ایمیل مدیر :

» شهريور 1390
» تير 1390
» خرداد 1390
» ارديبهشت 1390
» فروردين 1390
» اسفند 1389
» بهمن 1389
» دی 1389
» آذر 1389

» چت روم
» ترک یک گناه...خود ارضایی
» ****lip2lip****
» ****lip2lip****
» Just Download
» انبار عکس
» وبلاگ طرفداران جاستین بیبر
» طرفداران جاستین بیبر
» آموزش آهنگ سازی-میکس و مستر
» طلوع ترانه
» بهترین محصولات
» به یاری اهورا مزدا
» Live Music and Entertainment
» کیت اگزوز
» زنون قوی
» چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بهترین ها و جدیدترین ها و آدرس afshinzehtab.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 136
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 138
بازدید ماه : 338
بازدید کل : 80866
تعداد مطالب : 1344
تعداد نظرات : 25
تعداد آنلاین : 1



این صفحه را به اشتراک بگذارید

RSS
 
داستان چشمان پدر
نویسنده افشین  تاریخ ارسال چهار شنبه 25 خرداد 1390 در ساعت 20:53


این داستان در مورد پسر بچه لاغر اندامی است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرینها، او سنگ تمام می گذاشت. اما چون جثه اش نصف سایر بچه های تیم بود، تلاشهایش به جایی نمی رسید. در تمام بازیها، ورزشکار امیدوار ما، روی نیمکت کنار زمین می نشست، اما اصلا پیش نمی آمد که در مسابقه ای بازی کند.
این پسر بچه با پدرش تنها زندگی می کرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می نشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت.
این پسر، در هنگام ورود به دبیرستان هم، لاغرترین دانش آموز کلاس بود، اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد که به تمرینهایش ادامه دهد. گرچه به او می گفت که اگر دوست ندارد، مجبور نیست این کار را انجام دهد.
اما پسر که عاشق فوتبال بود، تصمیم داشت آن را ادامه دهد. اودر تمام تمرینها، حداکثر تلاشش را می کرد. به این امید که وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند. در مدت 4 سال دبیرستان، او در تمام تمرینها شرکت می کرد، اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می کرد.
پس از ورود به دانشگاه، پسر جوان باز هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربی همبا تصمیم او موافقت کرد. زیرا او همیشه با تمام وجوددر تمرینهاشرکت می کرد و علاوه بر آن، به سایر بازیکنانهم روحیه می داد. این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم، در تمامی تمرین ها شرکت کرد، اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.
در یکی از روزهای آخر مسابقات فصلی فوتبال، زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می رفت، مربی با یک تلگرام پیش او آمد. پسر جوان تلگرام را خواند و سکوت کرد. او در حالی که سعی می کرد آرام باشد، زیر لب گفت: «پدرم امروز صبح فوت کرده است.اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟»
مربی با مهربانی دستانش را رو شانه های پسر گذاشت و گفت: «پسرم! این هفته استراحت کن. حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.»
روز شنبه فرا رسید. پسر جوان به آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان، حیرت زده شدند. پسر جوان به مربی گفت: «لطفا اجازه دهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز.» مربی وانمود کرد که حرفهای او را نشنیده است. امکان نداشت که او بگذارد ضعیفترین بازیکن تیمش در مهمترین مسابقه بازی کند. اما پسر جوان شدیدا اصرار می کرد. مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت: «باشد، می توانی بازی کنی.»
مربی و بازیکنان وتماشاچیان، نمی توانستند آنچه را می دیدند، باور کنند. این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود، تمام حرکاتش بجا و مناسب بود. تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد. او می دوید، پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد. در دقایق پایانی بازی، او پاسی داد که منجر به برد تیم شد ...
بازیکنان او را بر روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند. آخرِ کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند، مربی دید که پسر جوان، تنها در گوشه ای نشسته است.
چشمهای پدر انگیزه هست و دلخوشی امیدوارم همیشه این انگیزه زندگی رو داشته باشید
روز پدر مبارک




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





 
.:: ::.
 
عناوین آخرین مطالب بلاگ من


 
 
 

  .:: Design By : Afshin Zehtab ::.