لذت آفرینه وبهترین عشقه وقتی کاری به زبون بیاد و جار زده بشه از بین میره میشه داستان
...........
وقتی بخوایی هیچ لذتی رو نداشته باشی میتونی به زبونت بیاری
میتونی بگی وقتی که پات خورد به سنگ پله قبرتُ صداشو شنیدی یک قدم عقب کشیدی و به چشاش زل زدی تو دلت میخواستی که سر تو میخوردو میشکست ولی به پای اون چیزی نمیشد حتی نتونی دستشو بگیری کمکش کنی
چون از زندگی و عشق یک زندگی ماندگار پا به پا میخواستی نه شونه به شونه
بعد زمانی که میرسه بخوایی بگی میفهمی که دیگه هیچ لذتی نیست توش که بهش حتی فکر کنی فقط میخندی میگی خوب حق با من بود خیلی کم آورد
نظرات شما عزیزان: